حتی زمانی که او قبلا او را به خانه اش آورده بود و لباسش را بر روی تخت گذاشته بود، هنوز با لبخندی به او نگاه کرد، انگار به او چسبیده بود. و این مرد چالش را پذیرفت، به خود فکر کرد: "من شما را بیرون می کشم، عوضی، به طوری که شما لبخند بر من متوقف کنید و خواهان رحمت خواهی شد". پسر گفت: - پسر. او این دختر باریک جوان را پر از اسپرم بیدمشک کامل، از یک بار و برای همه، عطری را از چهره اش پاک کرد!